از آن پیامبر ایستاده بر فراز تپه، از آن طوفان شباهنگام نگاه، و از آن سوسوی درخشان چشمها. سه سال گذشت. چه بگویم که انگار از دنیایی دیگر بود و گوئی تعلق به زمانی مبهم و خیلی دور از تاریخ آفرینش داشت، بیاندازه دور و دست نیافتنی. (چه غریبانه و پر اندوه میخواهم در سالروز آغازش، پایان نوشتن در این وبلاگ را بگویم. شاید بیایم و سر بزنم، شاید منتظر آمدنت به این وبلاگ بمانم! شاید ولی تا نیايی، دیگر نخواهم نوشت!)
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت