پایان ِ من...



تولدت بود و من از کِی درگیرش بودم. بنویسم، ننویسم، پیام بدم، پیام ندم، زنگ بزنم، زنگ نزنم. هر بار توی عکست گم شدم. توی خاطراتت. دم دمای زنگ زدنم ، رفتم یدور آخرین پیام‌ها و ایمیل‌هات رو خوندم. بالا رفتم، پایین اومدم. نتیجش شد این! تولدت مبارک. امیدوارم سال بهتری پیش رو داشته باشی. تنت سلامت و لبت خندون.
از آن پیامبر ایستاده بر فراز تپه، از آن طوفان شباهنگام نگاه، و از آن سوسوی درخشان چشم‌ها. سه سال گذشت. چه بگویم که انگار از دنیایی دیگر بود و گوئی تعلق به زمانی مبهم و خیلی دور از تاریخ آفرینش داشت، بی‌اندازه دور و دست نیافتنی. (چه غریبانه و پر اندوه می‌خواهم در سال‌روز آغازش، پایان نوشتن در این وبلاگ را بگویم. شاید بیایم و سر بزنم، شاید منتظر آمدنت به این وبلاگ بمانم! شاید ولی تا نیايی، دیگر نخواهم نوشت!)
قرار نبود بی‌قرار تو بشم. بد جوری دل‌تنگ‌ت هستم نسترن. هزاران فکر توی سرم رژه می رن و من چه ساعت ها که خیره به نقطه‌ای مبهم، در فکر تو و این افکار شیرین و تلخ غرق نمی شم.! این بی‌قراری قرار بی هم بودن نبود. نشستم و داستان شروع این قصه رو مجدد خوندم. چیزی به سال‌گرد این معجزه نمونده. آره! هنوز هم برای من معجزه‌س.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

درباره الی نماي کامپوزيت هيات فوتبال شهرستان البرز سایت جسارت مرجع مطالب 96 نمایندگی وستینگهاوس و جنرال الکتریک و ویرپول دنیای از خوشمزه ها آگاهترین Dandelion Thought ایران فایل 98